تويي فعال جود و جز تو فاعل |
|
تويي وهاب مال و جز تو واهب |
يکي لفظ تو کاملتر ز کامل |
|
يکي شعر تو شاعرتر ز حسان |
به اميد تو و اميد مفضل |
|
خداوندا من اينجا آمدستم |
که زي فاضل بود قصد افاضل |
|
افاضل نزد تو يازند هموار |
همان گويم که اعشي گفت و دعبل |
|
گرم مرزوق گرداني به خدمت |
بسوزم کلک و بشکافم انامل |
|
و گر از خدمتت محروم ماندم |
الا تا نام سيمرغست و طغرل |
|
الا تا بانگ دراجست و قمري |
دلت پاکيزه باد و بخت مقبل |
|
تنت پاينده باد و چشم روشن |
دل بشار و طبع ابن مقبل |
|
دهاد ايزد مرا در نظم شعرت |
که پيشاهنگ بيرون شد ز منزل |
|
الا يا خيمگي! خيمه فروهل |
شتربانان هميبندند محمل |
|
تبيره زن بزد طبل نخستين |
مه و خورشيد را بينم مقابل |
|
نماز شام نزديکست و امشب |
فروشد آفتاب از کوه بابل |
|
وليکن ماه دارد قصد بالا |
که اين کفه شود زان کفه مايل |
|
چنان دو کفهي زرين ترازو |
که گردد روز چونين زود زايل |
|
ندانستم من اي سيمين صنوبر |
براين گردون گردان نيست غافل |
|
من و تو غافليم و ماه و خورشيد |
که کار عاشقان را نيست حاصل |
|
نگارين منا برگرد و مگري |
نهد يک روز بار خويش حامل |
|
زمانه حامل هجرست و لابد |
بباريد از مژه باران وابل |
|
نگار من، چو حال من چنين ديد |
پراکند از کف اندر ديده پلپل |
|
تو گويي پلپل سوده به کف داشت |
چنان مرغي که باشد نيم بسمل |
|
بيامد اوفتان خيزان بر من |
فرو آويخت از من چون حمايل |
|
دو ساعد را حمايل کرد برمن |
به کام حاسدم کردي و عاذل |
|
مرا گفت: اي ستمکاره به جايم! |
بدانگاهي که باز آيد قوافل |
|
چه دانم من که بازآيي تو يا نه |
وليکن نيستي در عشق کامل |
|
ترا کامل هميديدم به هر کار |
که جاهل گردد اندرعشق، عاقل |
|
حکيمان زمانه راست گفتند |
نيم من در فنون عشق جاهل |
|
نگار خويش را گفتم: نگارا! |
چنين گفتند در کتب اوايل |
|
وليکن اوستادان مجرب |
که عاجز گردد از هجران عاجل |
|
که عاشق قدر وصل آنگاه داند |
سفر باشد به عاجل يا به آجل |
|
بدين زودي ندانستم که ما را |
کند تدبيرهاي مرد باطل |
|
وليکن اتفاق آسماني |
که روز و شب هميبرد منازل |
|
غريب از ماه والاتر نباشد |
نهادم صابري را سنگ بر دل |
|
چو برگشت از من آن معشوق ممشوق |
به جاي خيمه و جاي رواحل |
|
نگه کردم به گرد کاروانگاه |
نه راکب ديدم آنجا و نه راجل |
|
نه وحشي ديدم آنجا و نه انسي |
چو ديوي دست و پا اندر سلاسل |
|
نجيب خويش را ديدم به يکسو |
چو مرغي کش گشايند از حبايل |
|
گشادم هر دو زانو بندش از دست |
فروهشتم هويدش تا به کاهل |
|
برآوردم زمامش تا بناگوش |
بجست او چون يکي عفريت هايل |
|
نشستم از برش چون عرش بلقيس |
هميگفتم که اللهم سهل |
|
هميراندم نجيب خويش چون باد |
بپيمودم به پاي او مراحل |
|
چو مساحي که پيمايد زمين را |
هميکردم به يک منزل، دو منزل |
|
هميرفتم شتابان در بيابان |
کزو خارج نباشد هيچ داخل |
|
بياباني چنان سخت و چنان سرد |
که بادش داشت طبع زهر قاتل |
|
ز بادش خون هميبفسرد در تن |
طبقها بر سر زرين مراجل |
|
ز يخ گشته شمرها همچو سيمين |
هميگشت از بياض برف مشکل |
|
سواد شب به وقت صبح بر من |
تو گفتي باشدش بيماري سل |
|
هميبگداخت برف اندر بيابان |
هميبرخاست از شخسارها گل |
|
بکردار سريشمهاي ماهي |
برآمد شعريان از کوه موصل |
|
چوپاسي از شب ديرنده بگذشت |
بکردار کمر شمشير هرقل |
|
بنات النعش کرد آهنگ بالا |
چو کشتي کو رسد نزديک ساحل |
|
رسيدم من فراز کاروان تنگ |
چو آواز جلاجل از جلاجل |
|
به گوش من رسيد آواز خلخال |
بسان عندليبي از عنادل |
|
جرس دستان گوناگون هميزد |
که طاوسيست بر پشت حواصل |
|
عماري از بر ترکي تو گفتي |
معلق هر دو تا زانوي بازل |
|
جرس مانندهي دو ترگ زرين |
شده وادي چو اطراف سنابل |
|
ز نوک نيزههاي نيزهداران |
بدان کشي روان زير محامل |
|
چو ديدم رفتن آن بيسراکان |
الا يا دستگير مرد فاضل |
|
نجيب خويش را گفتم سبکتر |
بچم! کت آهنين بادا مفاصل |
|
بچر! کت عنبرين بادا چراگاه |
منازلها بکوب و راه بگسل |
|
بيابان در نورد و کوه بگذار |
فرود آوردن اعشي به باهل |
|
فرود آور به درگاه وزيرم |
معالي از اعالي وز اسافل |
|
به عالي درگه دستور، کو راست |
چه در ديوان، چه در صدر محافل |
|
وزيري چون يکي والا فرشته |
همه ديوان به ديوان رسايل |
|
وزيران دگر بودند زين پيش |
رسوم او فضايل در فضايل |
|
حديث او معاني در معاني |
چو پيغمبر به نوشروان عادل |
|
همينازد به عدل شاه مسعود |
درآيد پيش او سائل چو عايل |
|
درآيد پيش او بدره چو قارون |
رود از پيش او بدره چو سائل |
|
شود از پيش او سائل چو بدره |
بلرزد کوه سنگين از زلازل |
|
بلرزند از نهيب او نهنگان |
اساس ملکت و شمع قبايل |
|
الا يا آفتاب جاودان تاب |
به گيتي کس شنيدهست اين شمايل |
|
تويي ظل خدا و نور خالص |
يکي نوري که هم نورست و هم ظل |
|
يکي ظلي که هم ظلست و هم نور |
بزرگي را چنين باشد دلايل |
|
گهر داري، هنر داري به هرکار |
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}